Invisible Hit Counter
ورجاوند
سال 1389
سال تبلور آزادیخواهان ایرانی
سال سقوط ولایت مطلقه فقیه
Friday, May 30, 2008
امنیت ملی! یا کِکِه لا کوکو

اصفهانیها مثلی دارند که با لهجه خاص خود ادا کرده و به کِکِه لا کوکو گذاشتن معروف است. این جمله زمانی بکار میرود که شخصی بخاطر جلوگیری از آبروریزی موضوع خاصی را پوشانده و یا آنرا دگرگون و خوش منظر جلوه میدهد.

پس از سی سال سیاه بندی و دروغ ، ابرهای سفید طهارت و تقدیس از روی اعمال رژیم ولایت فقیه به آهستگی کنار میرود و عنوان بچه گول زن امنیت ملی که در حقیقت پرده پوشی و مخفی کردن جنایات ضد بشری تشنگان قدرت و مآل اندیشان دنیوی ولایت شیطانی فقها بود ، واقعیت سیاه خود را نشان میدهد.

علت را میتوان بسادگی در بیدار شدن مردم و از طرفی باز بودن دریچه غیر قابل کنترل انتقال سریع اطلاعات از طریق اینترنت نامید. از گفته های ظاهرا معصومانه و نصیحتی این و آن شارع تا اعمال برملا شده سران در کشتار خودیها و مثلا سقوط مکرر هواپیماهای سران سپاه.

اولین افشاگریهای درون رژیم از دیوانه آدمکش رژیم و یار و یاور خمینی یعنی آیت الله جهنم مکان خلخالی شروع شد که همه کشتارهای فله ای را فرمان و خواسته مستقیم شخص خمینی و دادگاههایی را که ظاهرا خود اداره میکرد کلا نمایش و تبلیغات و پروپاگاند فقهی نمای رژیم ملایان نامید.

پس از مرگ خمینی تمام سعی و کوشش بر آن بود که همه اعمال و کردار و گفتار گذشته پوشیده و سر بمهر بماند. تا مدتی همه چیز بر وفق مراد آیات عظام میگذشت و مقام روحانیت آنان و مزدورانشان همطراز با پیامبران و امامان همردیف بود. تحکیم روابط اجتماعی با ازدواج های فامیلی برای محکم کردن شبکه های قدرت آغاز شد و دختر این ملا با پسر آن داروغه و پسر این مزدور با صیغه کردن مادر ملای جنایتکار دیگری شبکه مافیائی قدرت خانوادگی روحانیت والا مقام! حاکم را فراهم نمود.

نبود شخص با تجربه و جابجائی قدرت و روی کار آمدن حاشیه نشینان ابن الوقت همزمان با روی کار آمدن افیونی کهنه کاری که نه درجه اجتهاد داشت و نه فقاهت میدانست تا مدتی توانست این هاله تقدیس را همچنان بر تارک بارگاه ولایت جلوه گر نماید.

از آنجا که مردم قدری بیدار شده بودند بازار تلقینات خرافات رونق دادند و هر شیخی که مالی را بغارت برده و یا چند بازوی مسلح داشت یکشبه آیت الله شد و فرصت طلب را بجائی رساندند که خود را رابط و ضابط ولی عصر و امام زمان معرفی کردند. تا آنجا پیش رفتند که آیات عظام نا فقیه رهبری را در سایه امام زمان و گرداندن مملکت را بوی نسبت دادند که در حقیقت بالا بردن ملا علی پائین خیابانی به مقام ولایت عصر بود!

پس از آن مرتبا این و آن مزدور از چشم یا از قافله عقب افتاده روی دست دیگری بلند شدند و تحت عناوین مختلف نکته های تاریک قبل از انقلاب تا به امروز را روشن کرده اند. از همه مهمتر آنکه همه اشتباهات و زیاده روی گذشته را نیز بگردن خمینی انداختند.

دیری نپائید که روشن شد آتش سوزی سینما رکس آبادان با خواسته سید احمد دیوانه و با نظارت آیت الله خامنه ای صورت گرفته یا قتل هویدا قبل از دادگاهی شدن بدست آیت الله دیگر. از کشتار زندانیان سیاسی سال 67 تا قتلهای زنجیره ای همواره رد پای آیات عظام یکشبه فقیه شده و یا نیمچه فاقه دیده میشود. کم و بیش مردم فهمیدند آنچه در سی سال گذشته بر آنها رفته و مسئول همه سیاهی های زندگی آنها آیات عظام بارگاه سید علی بوده و هست.

لازم بود برای حفظ آبرو هم که شده بصورتی دست و پای آیات را از اینگونه مقولات دور نگهدارند و نتیجه آن شد که سازمانهای مختلف اطلاعاتی و ضد اطلاعاتی در هر نهادی سر از آب بدر آورد تا با ایجاد خفقان بیشتر جلوی دهان مردم و بخصوص دانشجویان بسته شود تا معمم آبروی خود را باز یابد!

مجری طرح این بار از ملازمان بارگاه و فرصت طلب مکللی بنام محمود احمدی نژاد بود که یکشبه از تیر خلاص زنی دلاوران کرد به مقام ریاست جمهوری رساندند. تنها کسی که این میان بهره میبرد امام زمان قصر نشین ملکه مادر بود و برای جلوگیری از افشاگری بقیه نیز طرحهای زیادی کشیده شد که یا همه باید طوق بندگی خامنه ای را بگردن نهند و یا همان میشود که بر منتظری رفت و با بر صانعی و شیرازی و توسلی و بروجردی و رئیس تشکیلات پلیسی تهران گذشت.

این روزها بازار داغ خبرهای داغ موضوع افشاگری است. پدیده ای که دیر یا زود اتفاق میافتاد و جبر تاریخ است و حتی با ایجاد سازمانهای بزرگ برای تحریف تاریخ و نعل وارونه زدن نیز امکان سرپوشی بر آن وجود ندارد تا جائی که حتی یکی از خودیهایی که مامور تحریف واقعیات تاریخی (بخصوص تاریخ معاصر) بود از نقشه وزارت اطلاعات و شخص محمدی در بمبگذاری شیراز سخن میگوید و آنرا طرح مستقیم این وزارتخانه میداند ولی اشاره نمیکند که طراح اصلی برای برنامه بسیار بزرگتری این کشتار را درست مانند سینما رکس آبادان براه انداخته تا خود را امام زمان تر نشان دهد.

گویا چنان زمان امور از دست مزدوران ملا علی خارج شده که همان طرحهای کشتار و اعدام دسته جمعی را قصد تکرار دارند ولی غافل از آنست که اینبار نه ساواکی در کار است و نه سرگرد منیر طاهری که قرار است بیگناه اعدام شود تا وقایع را به طاغوت بچسبانند.

امروز مردم با برخورداری از آشفته بازار اختلاف آیت الله ها که در سایه غارت مردم حقایق را حتی بدون بر زبان جاری شدن درک میکنند و مثلا هرگاه دکتر مملی صحبت از مافیا میکند عاقلان میدانند که منظور آنست از ثروتهای دزدیده شده از مردم توسط آیت الله ها یا نوچه گان ایشان که همگی بر سر اهرم های مالی و اقتصادی از شکر و لاستیک و سیگار و لباس و روغن و برنج و گندم گرفته تا لوازم یدکی ماشین و واردات مشروبات الکلی و لبنیات و ابزار الکتریکی و آهن و قولاد و ...... سهم امام زمان قصر نشین و پدر خوانده امت باید پرداخت شود.

همه میدانند وقتی دکتر مملی تهدید میکند یعنی بسلفید وگرنه نام بچه های بد مافیا برده میشود! این مبالغ جزئی! میلیاردی از خمس و زکات واجب شرعی تر است و ممکن است بقیمت آبروریزی و زندان و بدنامی و مصادره اموال و شاید قدری هم کشته شدن منجر شود! مسئول پیدا کردن سر نخ منابع مالی سهم امام پرداخت نشده هم کمیسیون دایمی اصل 90 مجلس دست نشانده امضا شده امام عصر است که تا بوی غارتهای میلیاردی را حس میکند به ارباب پاستور نشین گزارش و دکتر مملی جان هم برای پاک و طاهر کردن دزدیهای سران قوم یا همان آیات عظام یکشبه در گوشه و کنار از برملا کردن باند های مافیائی سخن گفته و با تهدیدی زبانی کیسه پر نشدنی سهم امام را پر میکند.

در حقیقت ملت ایران باید گرانی و گرسنگی و بدبختی و از سرما خشک شدن و رنج و مشقت را تحمل کند تا امام عصر برای بقای خود و با هم منقلی بافور همیشه داغ خود از کیسه همین امت همیشه در صحنه مخارج حزب الله و ترور و بمبگذاریهای مختلف را در خاورمیانه اداره مالی کند.

امنیت ملی بمعنای پاسداری از آب و خاک ایران نیست کما اینکه دریای خزر را با غرامات جنگی عراق یکجا بخشیدند و در عوض حسابهای بانکی آدمکش های انگل خاورمیانه و تروریستهای بین المللی را پر کردند. امنیت ملی یعنی بهر قیمتی که شده کِکِه لا کوکو گذاشته شود و مال و جان آیت الله های فاسد حفظ شود.

Labels: , ,

Sunday, May 25, 2008
زاهدان

آن شب را با هزار فلاکت و در حالتی بین خواب و بیداری و ترس از فروریختن ستاره های دنباله دار روی سرم به صبح رساندم. صبحانه را بدون حضور مهماندار شروع کردیم تا آنکه صاحبخانه با منقل و بافور وارد شد و از این بابت خیالم راحت شد که اصرار بمن نمیشود. همه فهمیده بودند که شب قبل را با بیچارگی به صبح رسانده بودم.

خیلی مایل بودم زاهدان را ببینم و با مردم کوچه و بازار گپ بزنم ولی صاحبخانه گفت بلوچها نسبت به غریبه ها (عموما فارسها) حساسیت دارند و بهتر است همراه خودش باشیم. ساعتی بعد در تویوتای کرم رنگی که خودش بغل دست راننده نشسته بود به طرف شهر براه افتادیم. در راه شمه ای از موقعیت شهر را برایم داد که شهر در تب و تاب است و مردم روی خوشی با غیر بلوچ نشان نمیدهند زیرا آنان را یا مامور حکومت میدانند و یا باعث عقب ماندگی بلوچ! قبل از پیاده شدن از ماشین گفت عینک های دودی را بچشم بگذارید و مستقیم در چشم کسی نقطه معینی خیره نشوید! و در ضمن بدانید که حرکات و رفتار شما زیر کنترل است! نزدیک بازار پیاده شدیم و در معیت صاحبخانه و دو بلوچ دیگر (شاید بعنوان محافظ) در پیاده رو قدم میزدیم. گشت تویوتای سپاه با تیربار روسی نصب شده روی آن توجهم را جلب کرد و برای آنکه وضعیت را گوشزد کرده باشد گفت وقتی سر چهار راه رسیدیم نیم نگاهی به طبقه سوم ساختمان روبرو بیاندازم.

حدود ساعت 10 صبح بود و کم کم مغازه ها باز میشد. سر چهار را که رسیدم متوجه لوله تیرباری شدم که قسمتی از آن از پنجره بیرون بود. هیچ نشانی از آن نبود که بخواهند وجود تیربار را مخفی کنند بلکه عمدا آنرا بعنوان تهدید و ارعاب به نمایش گذاشته بودند. نیم نگاهی به طبقات بالای ساختمانها انداختم و از چهار طرف لوله تیربار خارج بود و روی زمین سنگر های با کیسه شنی ولی کسی داخل آن دیده نمیشد. خیابان اصلی و مرکز داد و ستد زاهدان بیشتر به صحنه جنگ و نبرد شبیه بود تا بازار. از بلندگویی هم که محل نصب آنرا پیدا نکردم قرآن خوانده میشد. صاحبخانه باز توضیح داد از این بلندگوها برای اذان ظهر و عصر هم استفاده میشود که اذان شیعی میخوانند و اهل سنت را عمدا تحریک میکنند. گویا سالهای قبل چند مولوی و مفتی هم به این اذان خوانی اعتراض کرده بودند که با برچسب وهابیگری روبرو شده و کسی از سرانجامشان اطلاعی ندارد! و دیوارها پوشیده از نقاشی و پوسترهای حکومتی و پر از جملات بی محتوائی که خود گویندگان نیز به آن باوری ندارند.

کسبه و رهگذر اهمیتی به این وضع نمیدادند و بنظر میرسید به آن عادت کرده اند. عین این وضعیت را در کردستان و بخصوص در پاوه نیز دیدم. حکومت نظامی آشکار و با تمام امکانات و ایجاد ارعاب دایمی در میان مردم و نشاندادن بازوی نظامی حکومت.

با آنکه هنوز صبح بود ولی هوا گرم شده و احساس تشنگی میکردم. به دکه نوشابه فروشی رسیدیم و درخواست لیوان آبی نمودم. یکی از همراهان جلو پرید و چیزی بزبان بلوچی گفت و دکه دار لیوان پر از یخ را با آب بطری پر کرد و بطرف من دراز نمود. بهایش را پرسیدم که دکه دار نگاه پرسش جویش را به همراه انداخت و گفت پرداخت شده! از همراه پرسیدم بهای آب بطری چقدر است که صاحبخانه با ادب گفت تا اینجا هستید از قیمت چیزی نپرسید. منظور وی را درک نمودم و گفتم قصد جسارت به مهمان نوازی شما را ندارم بلکه مایلم بهای اقلام را بدانم. خیالش راحت شد و گفت بطری آب معمولی 3 تومان ، با یخ 4 تومان ولی نوشابه قوطی خارجی ارزانتر است! داخل مغازه ها از انواع کالای بنجل خارجی پر و نکته قابل توجه آنکه اگر با دلار پرداخت میشد بهای آن بسیار ارزانتر بود! بزبان ساده آنکه پول ایران در خود ایران ارزش نداشت. کالاهای ساخت ایران گرانتر از نوع خارجی آن و بنظر میرسید فقط برای تمسخر یا مقایسه قیمت آنجا گذاشته بودند. وارد یک مغازه لباس فروشی شدیم که لباس بسیار زیبا و رنگارنگ بلوچی با آینه و منجوق دوزی زیبائی آنجا بود. مغازه دار ادعا میکرد برای دوخت آن سه ماه کار روی آن انجام شده و بهای آن 1850 تومان بود. بعد فهمیدم که بعضی از لباسهای زربفت بلوچی تا 5 میلیون هم بفروش میرسد. با آنکه کولر مغازه ها روشن بود ولی خارج از مغازه ها گرما بیداد میکرد. موضوع بسیار تاسف آوری که در خیابانهای زاهدان بچشم میخورد ابتدا کثیف بودن شهر و حتی مرکز و بازار و بوی بد بسیار شدید در همه جا و از آن بدتر نگاه خشم آور همراه با نوعی تنفر بلوچ ها نسبت به غریبه ها (غیر بلوچها) بود.

تا چند شب بعد هم در حضور منقل علیه السلام تفسیرات مختلف از اوضاع نا آرام و انفجاری مناطق مرزی و بخصوص بلوچستان و سیستان را شنیدم. از فقر شدید اقتصادی و فرهنگی که عمدا و با فشار دایمی به مردم تحمیل میشود. رقم بسیار بالای بیسوادی در استان که از بی توجهی عمدی دولت مرکزی در طول سالهای بعد از انقلاب به این قوم وارد شده ، تزریق روایات مذهبی بی پایه و اساس و چسباندن آن به خلفای اربعه ، از نفرت عمومی قوم بلوچ نسبت به اهل مرکز ، سیاه بندیهای احمدی نژاد و سایر جیره خواران حکومتی در مناطق مرزی ، دزدی های میلیاردی استانداری و امام جمعه زاهدان و فرماندهان سپاه ، واردات سالانه صد ها تن مواد محدر توسط سپاه پاسداران و ارسال آن با کمک ستون های تریلی یخچال دار با حمایت نظامی واحدهای ویژه سپاه ، ارسال فواحش آلوده به ایدز به استان های مرزی برای نابودی جوانان ، تبعیض نژادی و مذهبی شدید ، حکومت نظامی دایمی و کشتار زارعان از همه جا بیخبر در کوه و صحرا ، گرانی وحشتناک ، غارت معادن زیر زمینی ، ایجاد نا امنی عمدی توسط عوامل حکومتی و .... و از همه بدتر آنکه قوم بلوچ جانشان بلب رسیده و مانند بشکه باروتی آماده انفجار بوده و در انتظار شعله یک کبریت.

یکروز هم مهمان معلم بلوچ دیگری بودیم که از انسانیت و شرف این جوان بلوچ هر چه گویم کم گفته ام و برای اولین بار نان تهیه شده از آرد هسته خرما خوردم. از چند روز اقامتم در این سرزمین سوزان فهمیدم ، قوم غیور بلوچ بسیار مهمان نواز و داشتن و خدمت به مهمان را افتخار قومی و عادت خود میدانند و فرق نمیکند این مهمان همراه و هم مرام و یا مخالف عقاید آنها باشد. شاید همین مردانگی و انسانیت و سادگی و بی شیله پیله گی این قوم شریف است که مشتی مزدور حکومتی به ضرب اسلحه و کشتار بر اوضاع مشرف هستند و هر روز تکه ای از انسانیت این هموطنان را از آنها غصب میکنند.

Labels:

Wednesday, May 21, 2008

بیست و یکمین کنفرانس بین المللی وحدت اسلامی

رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام: جهان اسلام امروز بیشتر از هر زمان دیگری نیازمند وحدت و بیداری مسلمانان است



















http://heidariam.blogfa.com/post-384.aspx
Sunday, May 18, 2008
اهل سنت

اینها مسلمان کش هستند و به خلفای راشدین توهین میکنند. سال پیش در مقر فرماندهی سپاه زاهدان عید عمرکشان راه انداخته بودند و خبر آنرا بصورت جشن ملی – مذهبی منتشر کردند. بزرگان اهل سنت را دستگیر و شکنجه و زندانی میکنند ، سعی در بدنامی سران اهل سنت دارند و مساجد و مکانهای مقدس اهل سنت را بمبگذاری میکنند و آتش میزنند و آنها را جاسوسان و ماموران سعودی و پاکستان و آمریکا و انگلیس مینامند ولی همه اهل سنت از ترکمن و کرد و بلوچ و عرب در تمام ایران دست آنها را خوانده اند و میدانند قضیه از کجا آب میخورد. ملاها میگویند 95 در صد ایران شیعه هستند و 5 در صد دیگر یهودی و نصارا و سنی. یعنی جمعیت اهل سنت را اولا در ردیف سوم و در ثانی نفوس ما را جزئی نشان میدهند. ما 6 میلیون بلوچ اهل سنتیم. بلوچ و ترکمن و کرد و عرب و حاشیه نشین خلیج هم کم از 15 یا 16 میلیون نیست. چگونه حداقل 16 میلیون مسلمان اهل تسنن را حتی کمتر از جهود و ارمنی معرفی میکنند یا شاید جمعیت ایران 400 میلیون است و ملاهای تهران و قم بدروغ 70 میلیون جا میزنند!؟

اینها تخمه ترکه همان رافضی ها هستند و خوارج که در صدر اسلام و در زمان محمد رسول الله از اسلام رانده شده و بعدها با امام و امامزاده سازی 13 قرن است بر این آب و خاک اربابی میکنند. امام زمان درست کرده اند ولی هیچ کس نمیپرسد این امام زمان از کجا آمد و کدام تاریخ نویسی سند و مدرک در مورد وجود وی دارد غیر از روایات چند رافضی دیگر.

ما سنی و شیعه نکردیم ، در صدر اسلام و مدتها بعد از آن نامی از سنی و شیعه نبود. یک آیه از قرآن پیدا کنید که در آن نوشته شده اهل سنت یا اهل شیعه. این دکانداران مذهبی بودند که امام سازی راه انداختند و هنوز هم ادامه دارد و هر ملای کنده کشیده قمی یکشبه به مقام آیت اللهی میرسد. 5 تن درست کرده اند و حسین مسلمان کش را با نبی الله در یک ردیف میآورند. یکجای تاریخ اسلام را به دنیا نشان دهید که خلیفه مسلمین علی و فرزندانش ادعای امامی کرده باشند و خود را امام شیعی نامیده باشند غیر از دهان نجس یک مشت ملای معلوم الحال.

اهل سنت را به فقر و فلاکت انداخته اند. در هیچیک از ولایاتی که اکثریت با اهل سنت است یک کارخانه و یا کارگاه تولیدی نیست و اگر هم کارگاهی زده اند فقط از خانواده سپاه و بسیج غیر بلوچ در آن کار میکنند. برای ادامه تحصیل جوانان بلوچ اشکال تراشی میکنند. این بیچارگی به بلوچستان ختم نمیشود و در تمام استانهای سنی نشین یک کارخانه و یا صنعت نیست و حتی به کشاورزان سنی کود شیمیایی و علوفه نمیدهند. از کفران وجود نحس ملاهاست که آب هم قحطی و خشکسالی شده. 80 در صد جوانان بلوچ بیکارند و در حقیقت کاری پیدا نمیشود که بکنند. شرف و نفسشان هم اجازه نمیدهد که مثل پاکستانیها نوکری عربهای خلیج را بکنند. اینها راهی نگذاشته اند بجز آنکه ملت را عاصی و به وارد کردن قاچاق ترغیب و تشویق. کردها از عراق و ترکیه ، بلوچها از پاکستان و ترکمن ها از روسهای دم بریده و اهل بنادر هم از شیوخ خلیج. مردم آب و نان میخواهند ، وسایل زندگی میخواهند ولی اینها میگویند بلوچستان کشش صنعتی و توسعه ندارند! عده ای گرسنه و مفلوک را وادار به قاچاق کشی کرده اند و زیر پوشش وجود و مبارزه با همین قاچاقچیهاست که در نقاط سنی نشین ایران سپاه و ارتش را گسیل داشته و خانه بر سر مردم خراب میکنند و ما را از سگ نجس تر نشان میدهند. ما را خائن جلوه میدهند و یاغی و راهزن و قوای آدمکش و آدمخوار سپاه و ارتش را منجی امت.

مهماندار ریگی طوری با تالم و نفرت درددل میکرد که گویا از دشمن خونی یاد میکند!

Labels:

Tuesday, May 13, 2008
گپ پا منقلی

از آنجا که حقیر تو زرد از آب درآمده بودم! زیاد پاپیچم نشدند. در گوشه ای چمباتمه زده و به مخدعه تکیه داده و تا مدت زیادی در دنیای خود غرق و با همان یک بست کله گنجشکی هپروت را سیر میکردم. اجازه خواستم و از اطاق بیرون آمدم تا هم هوای تازه به ریه ام برسد و هم از محیط پر دود خارج شوم. روی پله های ورودی اطاق نشستم ، سرم را بین دستانم گرفتم و بخود فکر میکردم. در حالتی بین هپروت و بیداری و در تاریک روشنی شب متوجه شدم بلوچ مسلحی که روی پله های مقابل اطاق بغلی نشسته بود بمن زل زده و حرکات مرا زیر نظر دارد. شاید وضعیت مرا درک کرده و دلش بحال من میسوخت و شاید در ته دلش به حماقت من میخندید. از خودم شرمنده بودم. به آسمان پر ستاره و نورانی کرانه کویر نگاه کردم ، تفاوت زیادی در نظم ستاره ها در مقایسه با آسمان ملبورن بچشم میخورد ولی هرچه سعی کردم علت آنرا نیافتم.

به اطاق برگشتم ، هنوز حاجی و مهماندار ریگی مشغول کشیدن تریاک و خوش و بش بودند و با ورود من خوش آمدی گفتند. باز هم عذر خواستم ولی هر دو معترف بودند که نباید تعارف میکردند!

کمی دورتر از منقل نشستم. گویا دو نفری در بحث و فحص بودند. مایل بودم خودم را وارد کنم. من که برای تفریح و تعارف و خوش و بش به این دیار نیامده بودم که حاجی گفت با مهماندار صحبت کرده و اگر مایلی چیزی بپرسی ، بپرس. اولین سوالم از عبدالمالک ریگی بود و مهماندار با تعجب پرسید شما عبدالمالک را از کجا میشناسید؟ خیلی زود صحبت گل انداخت. گفتم شنیده ام قوای دولتی او را محاصره کرده و کشته اند. صاحبخانه با لبخندی گفت حتما خبر را از بلغورات روزنامه ها و رادیو تلویزیون دولتی شنیده اید. البته تا کنون ده ها نفر را در اطراف استان کشته یا مثله کرده اند و هر بار نیز اعلام کرده اند کار وی تمام شده است ولی همه میدانند که وی سالم است و گزندی بوی وارد نشده. این هم سیاستی است که وی را مرده بتصویر کشند تا از نارضائی و تمرد مردم بلوچ بکاهند یا سرپوشی بر آن بنهند ولی خودشان را دست انداخته اند و نه ملت بلوچ را. عبدالمالک به خونخواهی قوم بلوچ نشسته و با آنکه سه سپاه و ارتش زمینی و هوایی برای کشتن وی در استان مستقر شده اند ولی هیهات که بتوانند حتی رد پایی از وی بدست آورند. جیره خواران حکومتی روزها شجاعند ولی در شب از ترس به هزار سوراخ میروند و نمونه آنرا دیدید که از مرز تا زاهدان کسی احوال شما را هم نگرفت! بسیاری از اقوام و آشنایان وی از زن و مرد و حتی کودکان خردسال را شکنجه و زندانی و مخفیانه یا آشکارا اعدام کرده اند ولی همیشه پاسخ وی مزدوران و ماموران جیره خوار را شامل شده و بروی زن و کودک مردم آتش نگشوده است. البته هستند کسانی که از ولایات دیگر آورده اند و از طریق آنها به جان و مال مردم تجاوز میکنند و مدارکی را باقی میگذراند تا وی را بدنام کنند. نمونه آن هفته پیش بود که تویوتای یکی از اقوام وی را در جاده متوقف کرده و آنرا ضبط میکنند و شب همانروز به خانه یکی دیگر از اقوام وی میروند و زن و شوهر را داخل خانه میکشند و ماشین را عمدا مقابل خانه جا میگذارند و فردا صبح در رادیو اعلام کردند عبدالمالک به خانه اقوام خود که با حکومت الله همکاری میکرده حمله کرده و خانواده را با فجیع ترین وضعی کشته اند و خانه را آتش زده اند. مردم میدانستند همان شب وی در 400 کیلومتری به یک پاسگاه سپاه حمله کرده و 5 نفر از آنها را بدرک واصل کرده و فقط یکنفر را با پیغامی برای حکومت زنده گذاشته بودند.

عبدالمالک به مبارزه با همین سالوسی ملاهای حاکم پرداخته و امروز با کمک مالی او ده ها دانشجو در داخل و خارج به تحصیل مشغولند. به خانواده های شهدای بلوچ ، زندانیان و ناقص شده ها یاری میدهد. یعقوب لیث نیست ولی کمک میکند. یکروز حقایق را مردم میفهمند و آنروز است که نیت دروغگویان و کذابان قم و تهران برملا و نیت آنها بر اهل ایران روشن میشود.

Labels:

Friday, May 09, 2008
تریاک

با آنکه زمستان بود ولی هنوز گرمای دلپذیر کویری فروکش نکرده بود همان شب حاجی برنامه ای ریخته بود و مستقیما از هتل به خانه یکی از آشنایان حاجی از خاندان ریگی رفتیم. ریگی شاید بزرگترین طایفه در استان و ناحیه باشد و شهر و روستائی را در بلوچستان و سیستان و حتی جنوب غربی پاکستان پیدا نمیکنید که سبب یا نسبی با این فامیل نداشته باشد. وقتی درب بزرگ خانه پشت سر ما بسته و از ماشین پیاده شدیم ، افرادی را که با لباس بلوچی و کلاشنیکوف روی لبه دیوار داخلی خانه ایستاده و بیرون را زیر نظر داشتند بخوبی میشد دید. صاحبخانه مردی حدود 40 ساله و با چهره ای سیاه سوخته ولی بشاش و گشاده ، بروی ما آغوش گشود. در تاریک و روشنی بنظر رسید که خانه خیلی بزرگ و دیوار آن از کاه و گل ساخته شده که با شرایط گرما و سرمای کویری مناسبت کامل دارد. به داخل اطاق بزرگی راهنمائی شدیم که داخل آن و در مقابل همه دیوار اطاق پشتی و مخدعه و متکای گرد گذاشته و تشک های تمیز و سفیدی همه اطراف اطاق را پوشانده بود. به محض نشستن چند نفری وارد اطاق شدند و دو منقل بزرگ و قوری بزرگ و سینی حاوی چند بافور و کاسه های حاوی تریاک حبه شده و قند و چای و خرما و مقداری شیرینی را در مقابل ما گذاشتند و بلافاصله صاحبخانه اولین بافور را کنار آتش گذاشت و بستی به اندازه یک حبه انگور درشت روی آن چسباند و به طرف حاجی دراز کرد و گفت بسم الله ، بفرمائید! همان مردان دوباره وارد شدند و سینی میوه و شیرینی آوردند و در ظرف دو دقیقه مقابل ما پر از نوشیدنی و میوه و شیرینی شد.

چند تعارف معمولی رد و بدل شد و بالاخره حاجی بافور را از دست وی گرفت و بمن تعارف نمود. با ادب دست ایشان را پس زدم و گفتم حاجی میدانی که من اهل تریاک نیستم و سینه درد کهنه را بهانه کردم. حاجی گفت سینه دردت مال سیگاره و تریاق و شفا دهنده اونم همین معجونه. یکی از مردان حاضر که روبروی ما نشسته بود لیوانهای چای را پر میکرد و در همان زمان بافور دوم هم از جانب صاحبخانه بسوی من دراز شد. آنقدر سریع و منظم انجام میشد که بنظر میرسید همه در نقش خود استادند و با چشم بسته نیز انجام میدهند.

از من ابرام و از حاجی و صاحبخانه اصرار. سالها بود چشمم به بافور نخورده بود و بوی تریاک را هم از یاد برده بودم. من اهل تظاهر و جانماز آبکشی نیستم ولی واقعا نه تمایلی به مواد مخدر داشته و نه لذتی از آن برده ام و چند باری که در چنین وضعیتی گرفتار شده ام با اولین یا دومین پک ، حالت تهوع پیدا کرده ام ولی همیشه از بوی تریاک خوشم آمده است. با افتادگی همین مطلب را بیان کردم و حاجی به اشاره به بافور در دست صاحبخانه که در مقابل من گرفته بود و با لحنی که قدری بوی شماتت یا نصیحت از آن میآمد گفت دست مرد را پس نمیزنند.

بافور را گرفتم و کاملا با ناشیگری آتش را به تریاک روی حقه چسباندم! صاحبخانه اشاره ای بیکی از مردان کرد و وی با ادب بافور را از دست من گرفت و آتش را به بست تریاک نزدیک نمود و در عین حال لوله را بسمت دهان من گرفت. چند فوتی و بالاخره اولین پک را به تریاک زدم. هنوز دود را داخل نداده بودم که استکان چای شیرین بسمت من دراز شد. بست تریاک یا بهتر بگویم کله گنجشک جانانه را هنوز تمام نکرده بودم که در دست و پایم رخوت شدید و شل شدن عضلات را از سر تا نوک انگشتان پا حس کردم. چنان سبکی بمن دست داد که بنظرم رسید در حال پرواز در آسمانها هستم. حس میکردم چشمانم در حال بسته شدن است و سرم سنگینی میکرد. چیزی در اعماق بمن نهیب میزد که همین الان سکته میکنم و قبض را امضا.

شاید چند دقیقه از کشیدن تریاک گذشته بود که خارش شدید بدن و پریدگی رنگ چهره من بالاخره کار خود را کرد و شاید خارج شدن از اطاق بخاطر حالت تهوع شدید ، مهماندار و حاجی را مطمئن نمود که من اهل تریاک نیستم و پس از گذشت مدتی و شستن دست و رو و بازگشت به اطاق دیگر اصراری به تعارف نبود و در عوض چای و خرما و چای نبات بود که بشکم بیچاره من سرازیر شد. عقیده آن بود که سردیم شده است و علاج شیرینی است! ولی از سر بزیر انداختن و چهره متبسم آنان چنین بر میآمد که بابا طرف اینکاره نیست!

امروز مواد مخدر و بخصوص تریاک در مهمانی های خصوصی جزئی از ابزار و آداب معاشرت و بعنوان تنقلات مجلس تلقی میشود و به کمتر خانه ای (از اغنیا) میتوان سر زد که اولین تعارف و خوش آمد ، دود و دم و نشئگی تریاک علیه السلام نباشد. این که میگویم کمتر خانه ای اغراق نیست. مواد مخدر شاید ارزانترین وسیله پذیرائی و پیر و جوان طالب آن هستند. برخلاف تصور نا اهلها ، تریاک ماده ای مخدر نیست! بلکه اسباب نزدیکی و تقارب افراد دور و نزدیک و نشانه دوستی و مهمان نوازی میشود. بهانه های زیادی در مورد استفاده و مد روز بودن از مواد مخدر و بخصوص از تریاک و شیره شنیدم. از اوضاع سیاسی و فشار اقتصادی! و مسائل خانوادگی گرفته تا نگرانی و اضظراب و بیکاری در میان مردم! اغلب مصرف کنندگان تریاک بر این عقیده اند که علت ممنوعیت قلیان در قهوه خانه ها و اماکن عمومی بدلیل مخلوط کردن تنباکو با دانه های ریز تریاک است و کمتر قهوه خانه ای میشد پا گذاشت که در لابلای بوی دیزی و چای و قلیان بوی تریاک بمشام نرسد و بجایی رسیده بود که علننا در اماکن عمومی تریاک را زیر پوشش لایه ای از تنباکو و با کمک قلیان میکشیدند.

از حق نگذریم که تنباکوهای عربی نیز نقش بسیار موثری در پوشاندن بوی تریاک در هنگام قلیان کشی دارد و بوی پوست سیب و به و سایر گیاهان معطر براحتی میتواند بوی تریاک را منتفی سازد ولی از اثر تخدیری مرفین تریاک چیزی کم نمیکند. روش هم خیلی ساده است. تریاک را در ورقه ای آلمونیومی میپیچند و با سوزن یکی دو سوراخ کوچک روی آن ایجاد میکنند و آنرا زیر تنباکو میگذارند که با گرم شدن تدریجی ، تریاک به آرامی شروع به سوختن نموده و با کشیده شدن قلیان همراه با دود تنباکو به ریه بلعیده میشود.

سیخ و سنگ یا همان بافور فوری نیز جایگاه ویژه ای در میان مردم و بخصوص مسافران و مهمانان سرپایی دارد! وسیله جالبی که بارها و در مواقع ضروری! توسط حاجی امیر مورد استفاده قرار گرفت ، فندکی بود گازی که بنوع الکترونی معروف است و در باد شدید نیز روشن میشود. میله فلزی باریکی اطراف بدنه این فندک قرار داده و انتهای میله روی دهانه خروج گاز فندک قرار میگرفت و با چند لحظه روشن ماندن فندک این میله داغ و سرخ میشد. فندک را خاموش و میله داغ را روی سوزنی که تریاک بر سر آن بود قرار میگرفت و با کاغذ لوله شده ای دود آن به ریه راهنمائی میشد. البته چون هنوز سال جدید نیامده بود که سال ابداعات و اکتشافات نامیده شود ، این ابزار را نمیتوان بعنوان اختراع امت همیشه در صحنه ثبت نمود! ولی اگر مساعدت مالی بشود مسلما قابلیت فروش بازار جهانی را دارد و میتواند درآمد سرشاری را بخزانه امت اسلامی وارد کند.

هروئین هم بازار پر رونقی دارد و بهای آن از سیر کردن یکبار شکم ارزانتر است. مصرف کنندگان آن از جوانان تا معتادان حرفه ای ولی زنگ خطر آنکه در میان زنان معتاد نمره بسیار بالائی دارد. بخث خالص بودن یا نبودن آن را از خود آنها باید پرسید و نظر بر آن بود اغلب هروئین موجود در بازار از بهترین ها و خالص و ناب است.

کوکائین را فقط در طبقه بسیار مرفه و بالای اجتماع میتوان پیدا نمود و با آنکه بومی ایران یا همسایگان نیست ولی دلیل بر آن نیست که پول خوب برای تهیه آن پرداخت نشود.

قرص و کراک و نوعی دیگر که به الماس و کوه نور معروف بود از بدترین نوع مواد مخدر است و متاسفانه دامنگیر جوانان. این مواد ارزانتر از یک پاکت سیگار و مرفین و هروئین و به دو گروه تعلق دارد یا جوانانی که امکانات سور و سات منقل را ندارند و در مهمانی های خانگی و پارتی ها از آن استفاده میشود و یا معتادانی که کار از کارشان گذشته است. اغلب قریب به اتفاق اینگونه مواد ساخت آشپزخانه های داخلی و با کثیف ترینو آلوده ترین ابزار توسط سوداگران دست سوم و چهارم داخلی تهیه میشود.

حشیش هم که تفاوتی با سیگار معمولی ندارد و معمولا در مدارس و بین نوجوانان دست بدست میگردد. چرس و بنگ بسیار قدیمی ، دمده و به نسل دایناسورها تعلق دارد ، هرچند در گوشه خرابه ها بعنوان تفنن و توپ شدن (فول شدن) معتادان خراب و پس از مصرف مواد ارزان قیمت طرفدارانی دارد.

Labels:

Tuesday, May 06, 2008
ورود

عبور از مرز کویته و ترک موتور ایژ روسی نشستن برای من که از قیافه موتور میترسم بی احتیاطی ولی راهنمای بلوچ من با قوت قلب و اعتماد کامل از بی خطر بودن و امن بودن راه خبر میداد و براستی نیز همین بود. صدای موتور ایژ روسی خیلی ریز و خفه است و با آنکه موتور سیکلت بزرگی و تقریبا اندازه هارلی میباشد ولی مخصوص مناطق کوهستانی و پر دست انداز ساخته شده. راهنمای بلوچ میگفت تا شعاع 100 متری فقط میتوان صدای خفه موتور را شنید و در بلوچستان و حتی در نقاطی در خراسان بهترین مرکوب شناخته میشود. عبور از مرز و وارد شدن به ایران آسان تر از خروج از کویته بود. مرز طولانی بلوچستان با پاکستان با وجود سه لشکر و سپاه تا دندان مسلح ، این اجازه را میدهد در هر موقع روز یا شب به آسانی طی نمود. راهنمای من از بلوچهائی بود که مرز را مانند کف دست میشناخت. با آنکه عبور از مرز تا زاهدان چندین ساعت طول کشید ولی در طول راه فقط یکبار آنهم در نزدیکی زاهدان با مامورین مرزی مواجه شدیم.

غریبه ای بودم که به سرزمین غرایب وارد شده بودم. از همان بدو ورود به خاک ایران این درد غریبی را با تمام وجود حس کردم. بخاطر طولانی بودن زمان دوری و تغییرات زیادی که در سالهای گذشته در " ایران " بوقوع پیوسته و بخصوص تغییر نام خیابانها و آدرسها و حتی دیدار با کسانی که میشناختم و یا لازم بود ملاقات کنم.

از ظهر گذشته بود که به زاهدان رسیده و در مقابل هتلی توقف کردیم. تمهیدات قبلی این قوت قلب را میداد که پسر دوستم در هتل منتظرم باشد. داخل سالن هتل ایستادم و راننده موتور پس از رد و بدل کردن چند کلمه با مردی که متصدی و کلیددار هتل بود ، مرا ترک نمود و پس از یکی دو دقیقه با مردی لاغر اندام بازگشت. با تعچب دریافتم که خود حاجی امیر آمده بود. اگر مرا بنام کوچک صدا نکرده بود نمیتوانستم باور کنم خود اوست. یکدیگر را در آغوش گرفیم و بوسیدیم و بوئیدیم. زمزمه های زنگ زده و بریده همراه با هق هق اشک مجالی نمیداد که از هم جدا شویم. دوست سالهای کودکی و دوران تحصیلی و یک دل و خانه و یار غار چنان شکسته و فرتوت شده بود که بنظرم رسید 15 سالی از من پیر ، سالخورده تر است. لباس مرتب و تمیزی پوشیده که به سر و وضع کثیف و چرب و خاک آلود من طعنه میزد.

پس از تشکر مختصری از موتورران که سعادت زیارتش را کمتر از یک روز داشتم ، دست مرا گرفت و بدنبال خود کشید. پرسیدم تکلیف راننده .... با لبخندی و بستن چشم و حرکت آرام دست بمن حالی نمود مسئله ای نیست! ابتدا به ساکن و در همان روز اول کاملا برایم مشخص شد که ذهنیات من با آنچه میدیدم و میشنیدم تفاوت کامل دارد.

اطاق مجللی نبود ولی تمیز و مرتب بود. وقتی درب اطاق را پشت سر بست ، سوال نمود هر چه مدرک و سند دارم ارائه کنم. گفتم همه لوازم و اسباب همانگونه که قرار بود در اسلام آباد گذاشته ام و فقط پاسپورت قلابی و مقداری دلار همراهم بود. پاسپورت را گرفت و بجای آن شناسنامه و پاسپورت و کارت ملی و .......... روی میز گذاشت! عکس الصاقی به شناسنامه و پاسپورت جمهوری اسلامی از خودم بود ولی با نام جعلی (قبلا چند عکس برایش فرستاده بودم). آنها را ورق زدم و همه را درست یافتم و فقط از شماره ملی تعجب کردم که با خنده گفت نگران نباش .... همه چیز درسته .... خیالت راحت باشه ، اینجا ایرونه. برو حموم و یه صفایی بده خستگی از تنت در ره بعد میشینیم حال میکنیم.

حاجی قبل از سالهای 57 صاحب مغازه خرازی نزدیک چهارراه حسن آباد تهران بود که ظاهرا دکمه و زیپ و نوار توری و کاموا و غیره میفروخت ولی در کنار آن زمین خرید و فروش میکرد و پس از انقلاب تاجری بسیار موفق و ثروتمند و نشانه آنکه یکبار حج واجب و دو بار حج عمره رفته بود! همسرش سالهای پیش به مرض سرطان درگذشته و وی را با دو پسر و دو دختر تنها گذاشته بود. همسر دیگری اختیار نکرده ولی از هیچ کوشش و تلاشی برای راحتی زندگی و ادامه تحصیلات فرزندان هم فروگذاری نکرده بود. دو دختر و یک پسر وی همراه با همسرانشان در آمریکا و کانادا زندگی میکنند و پسر آخری بهرام قدری مذهبی و دانشجو و مایل بخروج از ایران نیست. البته تعجبی هم ندارد.

حدود 9 ماه پیش و زمانی که به او تلفن زدم میخواهم به ایران بیایم و قصدم دیدن همه جا و همه کس است ، بدون ذره ای تامل گفت سالم آمدن و رفتنت با من فقط بشرط آنکه هرچه میگویم بکنی. در تماسهای بعدی تمام خواسته ها و طرح و هدفم را روشن نمودم و باز هم با اطمینان همین جمله را شنیدم. سلامت آمدن و رفتنت بامن.

از مآل اندیشی و تاجر پیشگی حاجی امیر نکته ای بگویم که روزهای قبل از انقلاب 57 مغازه خود تبدیل به فروشگاه تعاونی کرده بود و برنج و حبوبات و روغن را یک چهارم قیمت خرید به این آن میداد و با لبخندی تاجرانه میگفت این ها فقط آب و دانه ای هستند که امروز میکارد و محصول آنرا در آینده درو خواهد کرد. الحق نیز چنین بود و جسته گریخته از سایر دوستان شنیده بودم میزان ثروت وی از عدد و رقم خارج است و به نجوم نزدیک.

Labels:

Friday, May 02, 2008
سفر

مقدمه:

مدتی است که سری به وبلاگ نزده ام. کامپیوتری در اختیار نداشتم. در سفر بودم و خلاصه آنکه به سرزمینی رفته بودم که آنرا بنام " وطن " میشناختم. چگونه رفتم و باز آمدم ، بماند که بیشتر به داستانهای تخیلی نزدیک است تا واقعیت. در تمام طول این مدت چشم بودم و گوش و برداشت. باید چشم ظاهر را میبستم و دید درون را بکار میگرفتم. نه دوربینی و نه کامپیوتری و نه یادداشتی و فقط حافظه و برداشت.

سوالاتی که حدود سی سال بود در مغزم میجوشید نیاز به پاسخ داشت ولی برای پاسخ به آنها کلام را کافی نمی دانستم. بدنبال سند و مدرک نبودم بلکه در جستجوی درک و شناخت بودم و بس.

قصه کوتاه ... سالها بود از وطن بدور بودم ولی آنچه مسلم بود اخبار متضاد ، خفقان سیاسی و اجتماعی ، دستگیری ، اعدام ، شکنجه ، سنگسار و ترور و حدود سی سال حماقت های مکرر جوجه دیکتاتور ها و ملاهای حاکم و فرار از واقعیت را میشنیدم. ولی آنچه برایم در این سفر مهم بود و عزم جزم بر آن داشتم دوری از سیاست و فقط حس کردن جامعه ای بود که اینگونه جنایت و خیانت در آن بوقوع میپیوندد و با آن همکاری و همیاری میکند. برایم مهم نبود بمب اتم میسازند ، موشک آنچنانی به آسمان فرستاده و یا خودمحور بیماری با معلوم الحالان دیکتاتور آمریکای جنوبی لاس خشکه میزند. سالها بود که میخواستم حقایق تلخ و شیرین درون جامعه وطن را نه فقط از نزدیک ببینم بلکه دردهای آنرا لمس کنم.

شنیده بودم اغلب مهاجرین که به ایران سفر میکنند فقط ظواهر و نظر و ایده و عقیده و نظر افرادی را که بیشتر با تعارفات متداوله و سرخ نشان دادن چهره زرد و خنده های سطحی مصنوعی که درد را میپوشاند ولی بروی خود نمیآورند ، روبرو میشوند و مایل نبودم در این دام نیز بیافتم.

از آنجا که از جوانی و جسارت چندان اثری نمانده ولی همین عامل بزرگی بود که بر خلاف بعضی ایرانیان مهاجر که به ایران میروند تنها بدنبال بیدار کردن خاطرات گذشته نباشم و چلوکباب و کله پاچه و نان سنگگ و سور و دعوت های آنچنانی هدفم را منحرف نکند و حقایق تلخ زیر پوشش پذیرائی های آنچنانی مخفی نماند.

لازم بود گذشته را بکلی فراموش میکردم و مغز و اندیشه خود را چنین تربیت میکردم که غریبی هستم که از سرزمین ناشناخته ای دیدن میکند. آنچه را که دیدم و شنیدم تائید بر همین واقعیت بود. از خاطرات دیگران چیزهایی را بیاد میآوردم ، برادران امیدوار و منصور حکیم الهی و ....

حاصل دیده و شنیده و حس کردنی های این سفر آنقدر پر درد و تاسف و تالم بود که آرزو میکردم: هرگز نباید تن به وسوسه دیدار از " ایران " را در خاطر خود مجسم میکردم و یا به رفتن خودم با آن همه مصائب و مشکلات تن در میدادم.

در یک جمله ، این " ایران " آن ایرانی نیست که حتی بتوان در خاطره های دور ، تصور کوچکی از گذشته را زنده کند و یا در جراید داخلی و خارجی از آن تعریف و تفسیر میشود. سرزمین غریبه ایست که --- ایمان فلک رفته به باد ---

دیگر کشوری بنام " ایران " وجود ندارد که به بلاد ولایت فقیه تبدیل شده است. گندزاری متعفن از کثافت ملازدگی ، تضاد و تشتت ، دوروئی و ریا ، دروغ و فساد ، تقلب و ریا ، خرافات و توهمات ، شیادی و عوامفریبی ، مرگ و زندان ، خفقان و شکنجه و از همه بدتر دشمنی و عداوت و نفرت و انزجار .... اساس و پایه این دیار غریبه است.

ادامه دارد.

Labels: