Invisible Hit Counter
ورجاوند
سال 1389
سال تبلور آزادیخواهان ایرانی
سال سقوط ولایت مطلقه فقیه
Tuesday, May 06, 2008
ورود

عبور از مرز کویته و ترک موتور ایژ روسی نشستن برای من که از قیافه موتور میترسم بی احتیاطی ولی راهنمای بلوچ من با قوت قلب و اعتماد کامل از بی خطر بودن و امن بودن راه خبر میداد و براستی نیز همین بود. صدای موتور ایژ روسی خیلی ریز و خفه است و با آنکه موتور سیکلت بزرگی و تقریبا اندازه هارلی میباشد ولی مخصوص مناطق کوهستانی و پر دست انداز ساخته شده. راهنمای بلوچ میگفت تا شعاع 100 متری فقط میتوان صدای خفه موتور را شنید و در بلوچستان و حتی در نقاطی در خراسان بهترین مرکوب شناخته میشود. عبور از مرز و وارد شدن به ایران آسان تر از خروج از کویته بود. مرز طولانی بلوچستان با پاکستان با وجود سه لشکر و سپاه تا دندان مسلح ، این اجازه را میدهد در هر موقع روز یا شب به آسانی طی نمود. راهنمای من از بلوچهائی بود که مرز را مانند کف دست میشناخت. با آنکه عبور از مرز تا زاهدان چندین ساعت طول کشید ولی در طول راه فقط یکبار آنهم در نزدیکی زاهدان با مامورین مرزی مواجه شدیم.

غریبه ای بودم که به سرزمین غرایب وارد شده بودم. از همان بدو ورود به خاک ایران این درد غریبی را با تمام وجود حس کردم. بخاطر طولانی بودن زمان دوری و تغییرات زیادی که در سالهای گذشته در " ایران " بوقوع پیوسته و بخصوص تغییر نام خیابانها و آدرسها و حتی دیدار با کسانی که میشناختم و یا لازم بود ملاقات کنم.

از ظهر گذشته بود که به زاهدان رسیده و در مقابل هتلی توقف کردیم. تمهیدات قبلی این قوت قلب را میداد که پسر دوستم در هتل منتظرم باشد. داخل سالن هتل ایستادم و راننده موتور پس از رد و بدل کردن چند کلمه با مردی که متصدی و کلیددار هتل بود ، مرا ترک نمود و پس از یکی دو دقیقه با مردی لاغر اندام بازگشت. با تعچب دریافتم که خود حاجی امیر آمده بود. اگر مرا بنام کوچک صدا نکرده بود نمیتوانستم باور کنم خود اوست. یکدیگر را در آغوش گرفیم و بوسیدیم و بوئیدیم. زمزمه های زنگ زده و بریده همراه با هق هق اشک مجالی نمیداد که از هم جدا شویم. دوست سالهای کودکی و دوران تحصیلی و یک دل و خانه و یار غار چنان شکسته و فرتوت شده بود که بنظرم رسید 15 سالی از من پیر ، سالخورده تر است. لباس مرتب و تمیزی پوشیده که به سر و وضع کثیف و چرب و خاک آلود من طعنه میزد.

پس از تشکر مختصری از موتورران که سعادت زیارتش را کمتر از یک روز داشتم ، دست مرا گرفت و بدنبال خود کشید. پرسیدم تکلیف راننده .... با لبخندی و بستن چشم و حرکت آرام دست بمن حالی نمود مسئله ای نیست! ابتدا به ساکن و در همان روز اول کاملا برایم مشخص شد که ذهنیات من با آنچه میدیدم و میشنیدم تفاوت کامل دارد.

اطاق مجللی نبود ولی تمیز و مرتب بود. وقتی درب اطاق را پشت سر بست ، سوال نمود هر چه مدرک و سند دارم ارائه کنم. گفتم همه لوازم و اسباب همانگونه که قرار بود در اسلام آباد گذاشته ام و فقط پاسپورت قلابی و مقداری دلار همراهم بود. پاسپورت را گرفت و بجای آن شناسنامه و پاسپورت و کارت ملی و .......... روی میز گذاشت! عکس الصاقی به شناسنامه و پاسپورت جمهوری اسلامی از خودم بود ولی با نام جعلی (قبلا چند عکس برایش فرستاده بودم). آنها را ورق زدم و همه را درست یافتم و فقط از شماره ملی تعجب کردم که با خنده گفت نگران نباش .... همه چیز درسته .... خیالت راحت باشه ، اینجا ایرونه. برو حموم و یه صفایی بده خستگی از تنت در ره بعد میشینیم حال میکنیم.

حاجی قبل از سالهای 57 صاحب مغازه خرازی نزدیک چهارراه حسن آباد تهران بود که ظاهرا دکمه و زیپ و نوار توری و کاموا و غیره میفروخت ولی در کنار آن زمین خرید و فروش میکرد و پس از انقلاب تاجری بسیار موفق و ثروتمند و نشانه آنکه یکبار حج واجب و دو بار حج عمره رفته بود! همسرش سالهای پیش به مرض سرطان درگذشته و وی را با دو پسر و دو دختر تنها گذاشته بود. همسر دیگری اختیار نکرده ولی از هیچ کوشش و تلاشی برای راحتی زندگی و ادامه تحصیلات فرزندان هم فروگذاری نکرده بود. دو دختر و یک پسر وی همراه با همسرانشان در آمریکا و کانادا زندگی میکنند و پسر آخری بهرام قدری مذهبی و دانشجو و مایل بخروج از ایران نیست. البته تعجبی هم ندارد.

حدود 9 ماه پیش و زمانی که به او تلفن زدم میخواهم به ایران بیایم و قصدم دیدن همه جا و همه کس است ، بدون ذره ای تامل گفت سالم آمدن و رفتنت با من فقط بشرط آنکه هرچه میگویم بکنی. در تماسهای بعدی تمام خواسته ها و طرح و هدفم را روشن نمودم و باز هم با اطمینان همین جمله را شنیدم. سلامت آمدن و رفتنت بامن.

از مآل اندیشی و تاجر پیشگی حاجی امیر نکته ای بگویم که روزهای قبل از انقلاب 57 مغازه خود تبدیل به فروشگاه تعاونی کرده بود و برنج و حبوبات و روغن را یک چهارم قیمت خرید به این آن میداد و با لبخندی تاجرانه میگفت این ها فقط آب و دانه ای هستند که امروز میکارد و محصول آنرا در آینده درو خواهد کرد. الحق نیز چنین بود و جسته گریخته از سایر دوستان شنیده بودم میزان ثروت وی از عدد و رقم خارج است و به نجوم نزدیک.

Labels:

2 Comments:
Anonymous Anonymous said...
بسیار جالب بود ...هر دو قسمت رو خوندم ...و مشتاقانه منتظر بقیه روایت شما هستم ....من هنوز به رفتن تن در ندادم حدود ۲۴ ساله که ایران رو ندیدم....و از ایران هنوز خاطرات های زنده خوب بسیار دارم ....ترس من هم کشتن این ذهنیت از آن ایران قدیم هست

SalAm,
Ajab safar por mAjarAyee!
Montazer baghieh hastam.