مقدمه:
مدتی است که سری به وبلاگ نزده ام. کامپیوتری در اختیار نداشتم. در سفر بودم و خلاصه آنکه به سرزمینی رفته بودم که آنرا بنام " وطن " میشناختم. چگونه رفتم و باز آمدم ، بماند که بیشتر به داستانهای تخیلی نزدیک است تا واقعیت. در تمام طول این مدت چشم بودم و گوش و برداشت. باید چشم ظاهر را میبستم و دید درون را بکار میگرفتم. نه دوربینی و نه کامپیوتری و نه یادداشتی و فقط حافظه و برداشت.
سوالاتی که حدود سی سال بود در مغزم میجوشید نیاز به پاسخ داشت ولی برای پاسخ به آنها کلام را کافی نمی دانستم. بدنبال سند و مدرک نبودم بلکه در جستجوی درک و شناخت بودم و بس.
قصه کوتاه ... سالها بود از وطن بدور بودم ولی آنچه مسلم بود اخبار متضاد ، خفقان سیاسی و اجتماعی ، دستگیری ، اعدام ، شکنجه ، سنگسار و ترور و حدود سی سال حماقت های مکرر جوجه دیکتاتور ها و ملاهای حاکم و فرار از واقعیت را میشنیدم. ولی آنچه برایم در این سفر مهم بود و عزم جزم بر آن داشتم دوری از سیاست و فقط حس کردن جامعه ای بود که اینگونه جنایت و خیانت در آن بوقوع میپیوندد و با آن همکاری و همیاری میکند. برایم مهم نبود بمب اتم میسازند ، موشک آنچنانی به آسمان فرستاده و یا خودمحور بیماری با معلوم الحالان دیکتاتور آمریکای جنوبی لاس خشکه میزند. سالها بود که میخواستم حقایق تلخ و شیرین درون جامعه وطن را نه فقط از نزدیک ببینم بلکه دردهای آنرا لمس کنم.
شنیده بودم اغلب مهاجرین که به ایران سفر میکنند فقط ظواهر و نظر و ایده و عقیده و نظر افرادی را که بیشتر با تعارفات متداوله و سرخ نشان دادن چهره زرد و خنده های سطحی مصنوعی که درد را میپوشاند ولی بروی خود نمیآورند ، روبرو میشوند و مایل نبودم در این دام نیز بیافتم.
از آنجا که از جوانی و جسارت چندان اثری نمانده ولی همین عامل بزرگی بود که بر خلاف بعضی ایرانیان مهاجر که به ایران میروند تنها بدنبال بیدار کردن خاطرات گذشته نباشم و چلوکباب و کله پاچه و نان سنگگ و سور و دعوت های آنچنانی هدفم را منحرف نکند و حقایق تلخ زیر پوشش پذیرائی های آنچنانی مخفی نماند.
لازم بود گذشته را بکلی فراموش میکردم و مغز و اندیشه خود را چنین تربیت میکردم که غریبی هستم که از سرزمین ناشناخته ای دیدن میکند. آنچه را که دیدم و شنیدم تائید بر همین واقعیت بود. از خاطرات دیگران چیزهایی را بیاد میآوردم ، برادران امیدوار و منصور حکیم الهی و ....
حاصل دیده و شنیده و حس کردنی های این سفر آنقدر پر درد و تاسف و تالم بود که آرزو میکردم: هرگز نباید تن به وسوسه دیدار از " ایران " را در خاطر خود مجسم میکردم و یا به رفتن خودم با آن همه مصائب و مشکلات تن در میدادم.
در یک جمله ، این " ایران " آن ایرانی نیست که حتی بتوان در خاطره های دور ، تصور کوچکی از گذشته را زنده کند و یا در جراید داخلی و خارجی از آن تعریف و تفسیر میشود. سرزمین غریبه ایست که --- ایمان فلک رفته به باد ---
دیگر کشوری بنام " ایران " وجود ندارد که به بلاد ولایت فقیه تبدیل شده است. گندزاری متعفن از کثافت ملازدگی ، تضاد و تشتت ، دوروئی و ریا ، دروغ و فساد ، تقلب و ریا ، خرافات و توهمات ، شیادی و عوامفریبی ، مرگ و زندان ، خفقان و شکنجه و از همه بدتر دشمنی و عداوت و نفرت و انزجار .... اساس و پایه این دیار غریبه است.
ادامه دارد.
Labels: سفر
این بهترین تشبیهی بود که میتوانستی بنویسی. خسته نباشی وآفرین
عزيز ِ دل ،
نيازي نبود اينهمه رنج بر خود هموار کني . از من - فيالمثل - که همهي ِ عمر ِ خاکسترشدهام را اينجا سر کردهام ، ميپرسيدي !! ...
يا شايد شما بيهموطنان ِ آنسوي ِ مرزها تصوّر ميکنيد که امثال ِ من ياوه مينويسيم يا اغراق ميکنيم وقتي ميگوييم : گورزار !؟
الله ، با همهی ِ شومی ِ ويرانگر ، و ويرانگری ِ شوم ِ خود ، بر ما آوار گشته .
واقعاً از ايران چيزي برجا نمانده ...
و امّا ،
اين فقط يک روي ِ ماجراست . همين خاکسترزار ، در آيندهاي نزديک ، بزرگترين آتشفشان ِ همهي ِ اعصار ِ بشر را جلوهگر خواهد ساخت ؛ اگر ِ دست ِ ياريگر دير نکند ...
اگر چنين نيست ، به من بگوييد اينهمه خصومت ِ همهی ِ جهان – بهجز دوستان ِ قديم ِ ما : امريکا و اسرائيل – ، چه رازی با خود دارد ؟ جز ترس ؟!
ماجرا ابداً يکرويه نيست .
چشمانتظارم که هرچه زودتر مفصّل ِ گزارشات را بخوانم .
پاينده باشی . نوميد مباش .