میگویند یکی از زنان هارون الرشید از بازار بغداد رد میشد. چشمش به بهلول افتاد که گوشه بازار نشسته و بر روی زمین اشیائی گلین شبیه به خانه میفروخت. زن هارون مودبانه خدمت بهلول رسید و پس از چاق سلامتی و با اشتیاق پرسید: یا بهلول چه میفروشی؟
بهلول گفت خانه آخرت!
زن برادر که ایمان به آزادگی و شعور و فطرت بهلول داشت خانه ای گلی خرید و به قصر بازگشت. همان شب در خواب دید همه درهای بهشت بر او گشوده شده و مطابق حکایات و روایات هزاران حوری و غلمان در خدمت و جویبارهای شیر و عسل از خانه وی عبور میکنند!
صبح کل ماجرا را به هارون بازگو نمود و هارون را ترغیب نمود خانه ای گلی را از بهلول ابتیاع تا او نیز غرفه ای در بهشت در اختیار داشته باشد.
هارون که به جور و ستم و دنیا پرستی معروف بود با اکراه به بازار رفت و تمام خانه های گلی را ابتیاع و طلب بیشتر نمود.
فردای آنروز بانوی حرم از رویت بهشت سوال نمود. هارون الرشید با عصبانیت گفت: بهشت را که ندید ، ندید تا صبح نیز در رنج و عذاب و ترس و تالم بسر برده است.
بانو سراسیمه به بازار رفت و بهلول را در کنار بازار نشسته دید. گلایه و شکوه نمود که یا بهلول چرا از خانه های بهشتی به برادر نفروختی؟ من خریدم و غرفه ای در بهشت اختیار نمودم ولی هارون الرشید خرید ولی حتی رویای بهشت را نیز ندید؟
بهلول گفت: تو آخرت را ندیده خریدی و بهشتی شدی ولی هارون بهشت را دیده میخواست بخرد. تو به بیتی کوچک ساختی و او به کل بهشت نیز قناعت نکرد.
شیخ علی پائین خیابانی شب خوابید و صبح اعلام پیامبری نمود و بعید نیست امشب بخوابد و فردا صبح خود را قادر متعال بنامد.
البته به پیغمبر دزدان و سفاکان بودنش شکی نیست ولی زها که خود گوزی و خود خندی.... عجب شیخ هنرمندی.
Labels: روضه های دیکتاتور