بیاد سهراب ها ، ندا ها ، محمد ها و همه پویندگان راه آزادی ....
حيرت اندر حيرت اندر حيرتم
گفت پير اگر چه من در محنتم
ساعتي سنگم اديبي ميکند
ساعتي بادم خطيبي ميکند
سنگ و کوهم فهم اشيا ميدهد
باد با حرفم سخنها ميدهد
غيبيان سبز پر آسمان
گاه طفلم را ربوده غيبيان
من شدم سودايي اکنون صد دله
از کي نالم با کي گويم اين گله
خلق بندندم به زنجير جنون
گر بگويم چيز ديگر من کنون
بلک عالم ياوه گردد اندرو
غم مخور ياوه نگردد او ز تو
صد هزاران پاسبانست و حرس
هر زمان از رشک غيرت پيش و پس
............
پير گشتم من نديدم جنس اين
اين عجب قرنيست بر روي زمين
تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت
زين رسالت سنگها چون ناله داشت
تو نهاي مضطر که بنده بوديش
سنگ بيجرمست در معبوديش
او که مضطر اين چنين ترسان شدست
تا که بر مجرم چهها خواهند بست
..............
هين ز رشک احمدي ما را مسوز
دور شو اي پير فتنه کم فروز
تا نسوزي ز آتش تقدير تو
دور شو بهر خدا اي پير تو
هيچ داني چه خبر آوردنست
اين چه دم اژدها افشردنست
زين خبر لرزان شود هفت آسمان
زين خبر جوشد دل دريا و کان
اين جگرها را ز ماتم سوختي
که چنين آتش ز دل افروختي
که ندايي بس لطيف و بس شهيست
تا ببينم اين ندا آواز کيست
نه ندا مي منقطع شد يک زمان
نه از کسي ديدم بگرد خود نشان
............
پس عصا انداخت آن پير کهن
چون شنيد از سنگها پير اين سخن
پير دندانها به هم بر ميزدي
پس ز لرزه و خوف و بيم آن ندا
او همي لرزيد و ميگفت اي ثبور
آنچنان که اندر زمستان مرد عور
این شعر سنجیده را 750 سال پیش مولانا جلال الدین محمد بلخی سروده است و حقیر با کمی جابجایی آنرا وصف الحال امروز دانستم.
Labels: جنایات ولی مطلقه فقیه