Invisible Hit Counter
ورجاوند
سال 1389
سال تبلور آزادیخواهان ایرانی
سال سقوط ولایت مطلقه فقیه
Saturday, August 16, 2008
اصفهان

سالهایی از دوران کودکی خود را در اصفهان گذرانده بودم و تصور میکردم همه جای اصفهان را بخوبی میشناختم. زهی تاسف که این اصفهان آنی نبود که من میشناختم. شاید بخاطر پایتخت فرهنگی شدنش و یا شاید بخاطر تغییرات بافت شهری. قدیمی ها عقیده داشتند که تغییر زیادی در اصفهان پدید نیامده و شاهد بارز آن هم تغییر نام میدان شاه به میدان خمینی است! خر همان خر است و فقط پالانش عوض شده. برای اصفهانی که زمانی نامش نصف جهان بود همین بس که فقط نقش جهان را هنوز با خود یدک میکشد. اقوام دور و آشنایان چندی در اصفهان داشتم ولی مدتها بود که خبر صحیحی از آنان نداشتم. در تحقیقات بعدی معلوم شد که اغلب آنها یا رحلت نموده و یا هجرت و کمتر کسی از قدیمیها مانده بود. هزار جریب و چهارباغ آنی نبود که من در تصور داشتم و کارخانه کازرونی که شاید اولین کارخانه پارچه بافی ایران بود غیب زده شده بود. با آنکه تغییرات زیادی در اصفهان را شاهد بودم ولی ذوق و طنز اصفهانی هنوز برقرار بود. زاینده رود به رودخونه خشکه تغییر نام داده بود و بیشه حبیب هم به سرنوشت کارخانه کازرونی گرفتار شده بود. مادی های بسیار اصفهان هم ناپدید شده بودند. شاید اولین خاطره من از اصفهان روز 28 مرداد 1332 بود که شاهد تظاهرات مردم بر روی کامیونها بودم و پائین آوردن مجسمه شاه در میدان مقابل پل و شعارهای مرگ بر شاه بهمراه پرچم داس و چکش تظاهر کنندگان. فردای آنروز را هم بخاطر دارم که همان کامیونها اینبار با پرچم شیر و خورشید و شعار جاوید شاه همان مسیر را طی میکردند و شاید همان مردم نیز مجسمه شاه را دوباره علم کردند!

ابتدا به خانه خالی یکی از دوستان حاجی به خیابان میر رفتیم. و فردای آنروز همراه حاجی امیر بدیدن یکی از دوستان مشترک قدیمی که نسبیتی نیز با حاجی امیر داشت روانه شدیم. نامش حاجی خیرالله و خانه وی نزدیک مسجد سید بود (آن قدیم ها مسجد سید روستای کوچکی خارج از شهر بود ولی امروزه همه چیز عوض شده و بخشی مرکزی از اصفهان بزرگ است) و هنوز همان خانه آجری قدیمی ، سقف کاه گلی و با گنبد های متعدد ، تخت لبه دار کنار حوض ، آب انبار و چاه منبر و زیر زمین را حفظ کرده بود. قسمت بزرگی از باغچه را شمعدانی معطر پوشانده بود و بوی عطر آن در فضای عصر پائیزی همه خانه را پر کرده بود. از جوی آب در خانه خبری نبود و آنرا پر کرده و به خرند (حیاط آجری) اضافه کرده ولی در عوض با کمک پمپ و استفاده از چاه ، حوض خانه را پر کرده بودند. همان ماهی قرمز ها و قلیان و تنباکوی هکان و منقل و چای دمکرده و تازه. حاجی خیرالله اهل دود و دم تریاک نبود ولی به احترام حاجی امیر بافوری با حقه ناصرالدین شاهی از چوب آلبالو و نعلبکی حاوی تریاک را فراموش نکرده بود. با آنکه از مرز هشتاد گذشته بود ولی هنوز هم چپق میکشید و اصالت خود را عوض نکرده بود! چپق دسته کهور نقره کوب بلندی را چاق کرد و سر لوله را بسوی من برگرداند و تعارف نمود. برایم خیلی جالب بود که روزگار نتوانسته بود این پیرمرد تکیده را عوض کند و همان شوخ طبعی سابق را نیز حفظ نموده بود. عینک ذره بینی درشتی روی صورت داشت که از ضخامت آن میشد به ضعف چشم صاحب آن پی برد. حاجی امیر سه زن داشت که همسر اول وی ملکه خانم حدود 70 ساله ، دومی اکرم خانم حدود 60 و جوانترین آنها سنبله حدود 40 سال سن داشت. از سه همسر رویهمرفته 17 پسر و دختر ، 28 نوه ، 11 نبیره و دو نتیجه داشت. یک پسر و سه نوه وی نیز از جنگ ایران و عراق زنده بازنگشته بودند و یک نوه دختری شیمیایی شده هم داشت که در خانه خود از وی نگهداری میکرد. فرزند آخری وی 14 ساله و دختر بسیار باهوش و موقری بود که با چادر و چارقد میان خانه و کف خرند در رفت و آمد و گوش بفرمان حاجی خیرالله و در حال پذیرایی بود. از خواص پیری یکی آنست که اغلب نام فرزندان و نوه و نتیجه ها را نمیدانست ولی دختر آخری را ملکه صدا میکرد. این هم از سنتهای قدیمی است که دختران را بنام مادرشان صدا میکردند ولی دختر آخری از سنبله خانم زن سوم حاجی بود. بالاخره نیز نامش را نفهمیدم.

ملکه کلیدی را از حاجی گرفت و مدتی بعد سینی حاوی انگور منقا و هندوانه و طالبی وارد شد و روی تخت گذاشت. با آنکه بعد از ظهر زمستان بود و هوا تقریبا سرد ولی تا شروع تاریکی شب روی همان تخت نشستیم و از گذشته و خلق و خوی مردم و سنت های مرده و فراموش شده سخن راندیم.

Labels: